دهان
دهانی که بی موقع باز می شود
| ||
|
به اطرافم نگاه می کنم و به آسمان آفتابی خیره می شوم دستم را روی خورشید می گذارم و به صورتم نزدیک می کنم. خورشید پشت دستم محو می شود. شرش کم. حالا دیگر هیچ همتایی نداری تو یگانه شده ای. ![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر
من دختری را می شناسم که وقتی لباس های آبی می پوشد، با پریان دریایی ِ افسانه های دوردست شبیه می شود. دختری که وقتی راه می رود، همه چیز ایستاده اند؛ بی حرکت، درست مثل خلاء. من دختری را می شناسم که می شود با چشمهای بسته او را دید و از دورترین فاصله ها حضورش را بویید. اما نمی توان به او دست زد، که مبادا به یکباره محو شود؛ چرا که پریان اینگونه اند. عجیب اینکه او با مردم عادی گپ و گفت دارد. با آنها می خندد و با آدمهای معمولی نشست و برخاست می کند و با دختران دیگر دست می دهد و می تواند آنها را لمس کند. از اکسیژن آنها استشمام کند و لباس های آنها را بپوشد. دختری که من می شناسم می تواند سر کلاس های درس بنشیند و به حرف های استاد گوش بدهد و حتی از حرف های او یادداشت بردارد و جالب اینکه سر جلسه امتحان هم حاضر می شود و سؤالات امتحانی را جواب می دهد؛ انگار نه انگار که او یک پری است. دختری که من می شناسم در میان آدمهای عادی است و حرف های بامزه ی عادی می توانند او را بخندانند و او از خندیدن ابایی ندارد؛ انگار نه انگار که او یک پری است و با تمام موجودات اطرافش تفاوت های محسوس دارد. این دختری است که من می شناسم. ![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر
روزگاری بود که مردمان زندگی را بیشتر دوست می داشتند؛ تا مرگ. یاد باد آن روزها یاد باد... جواب لبخند تو را لبخند جواب بود و دیدن طلوع خورشید را در سپیده دمان همه خواهان بودند. دوست داشتن قاعده ای نداشت؛ این خود کم قاعده ای نبود. پیشترها من بودم و خیالت حالا نه من منم، نه این خیال، خیالت. دلم نه برای گذشته، برای تو تنگ است. اما نم نَمَک تصویر تو دارد از خاطرم محو می شود گرچه یاد تو هنوز از اهالیه هم پرسِگی های منست؛ بیشتر از قبل. حالا دیگر تو نه یکی، که یک جهانی هر که را می بینم، خیال "مبادا که تو باشی"ها تکرار می شود جهان همه تکرار توست و همین برای جهان کافیست.
![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر آدمی با آرزوهای بزرگ زاده می شود با نیازهای پست می زید و با حسرت های حقیر می میرد و این دور، تمامی ندارد. این برای گواه خداوندگاری ات کافی نیست؟ ![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر
بعد از ماه ها دوباره دیدمت...
و من چقدر این دوباره های پاره پاره را دوست می دارم. محبوب من کاش آن دوباره ی دیگری که دیدمت، تو را در آغوش می کشیدم و تو رو به من، به تمام دنیا پشت می کردی و من در چشمان دنیا زل می زدم و با تمام گرمای تنت که در من بود، دنیا را نفرین می کردم تا دیگر نتواند تو را با خود ببرد. اما چطور می شود دنیایی را که تو دوست می داری، نفرین کرد و اگر چنین توان کرد پس این چه عشقی است؟ من چگونه می توانم، در حالی که عاطفه را در آغوش کشیده ام، دنیایی را که تو به آن مهر می ورزی، نفرین بدرقه ی راهش کنم؟ چگونه می توانم؟ ![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر ای خود مهربانی ! یادگار روزهای پسین ِ در یاد ! شهر تو را می شناسد. چرا که صدای بغض من دیوار به دیوار در گوش شهر می پیچد. چرا که هنوز شهر عاشقی های مرا یاد دارد. ![]() وبلاگ برتر در تاپ بلاگر |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |